ابوهانی که انگار بدش نمی آمد با من کل کل کند، پیشنهاد داد همسفر او باشیم. پیشنهادی که نه من و نه نقیب، نتوانستیم رد کنیم. چه کسی دلش نمی خواست شهر فرنگ را ببیند؟ آن هم مجانی!
چند سالی در زوارخانه جان کنده بودم و نیاز به یک مسافرت داشتم و این یک فرصت استثنایی بود. به هزار فیلم و تاتر، زنم را راضی کردم. آن دم آخر قرآن و آب آورد. گفتم:
ـ نگران نباش اتفاقی نمی افتد.
ـ دست روی قرآن بگذار که به سواحل میامی نمی روی!
ـ عزیزم می خواهم خودم را برایت برنزه کنم.
آب را پاشید توی صورتم و گفت:
ـدر سواحل خلیج فارس خودمان برنزه شو.
درحالی که خودم را دولا می کردم که آب روی لباس هایم چکه نکند گفتم:
ـ سواحل خلیج فارس که برنزه نمی کند؛ قیرگونی می کند.
با جدیتی که از مادرزنم به ارث برده بود گفت:
ـ یالا…
دست روی قرآن گذاشتم و گفتم:
ـ قسم به ذات باری تعالی که اگر خواستم به میامی بروم همین میامی مشهد خودمان باشد و لاغیر.