بالاخره روز اعلام نتایج فرا رسید. رفتم کافی نت تا نتیجه کنکورم را بگیرم. دیدم یک محله آدم در مغازه کافی نتی ایستاده اند. فهمیدم عمه فرصت با قاسم داخل مغازه هستند. به زور خودم را از لای جمعیت به داخل مغازه کشیدم. عمه داشت شماره داوطلبی قاسم را وارد می کرد. سرم پایین بود که دیدم عمه جیغ کشید سرم را بلند کردم و گفتم:
ـ چی شده عمه؟
ـ این دیگه چیه؟ مگه گفتم شارژ موبایل می خوام؟
صاحب مغازه که مثل بید می لرزید، با صدای لرزان گفت:
ـ خانم به خدا تو کامپیوتر همین عدد رو نوشته. من مقصر نیستم.
عمه عصبانی شد و داد زد:
ـ دوباره بزن.
صاحب مغازه بدبخت تا ساعت 1 ظهر فقط کد داوطلبی قاسم را می زد.