داستان از آنجایی شروع شد که ناخدای پیر کشتی تصمیم گرفت توی یک عصر تابستانی برای خودش املت درست کند. به همین خاطر، وارد آشپزخانه ی کشتی اش شد و به سینک ظرف شویی یک نگاهی انداخت. سینک از شدت کثیفی شبیه یک نقاشی غم انگیز و ناامید کننده بود. از طرفی معده ی ناخدای پیر صدای کلاغ می داد و...