«چارلی» بیدار بود. اگر دست خودش بود، همیشه بیدار می ماند. شش سالی می شد که درست و حسابی نخوابیده بود. درست بعد از آن شب برفی در ماه فوریه که چرتش با صدای در خانه پاره شد؛ مردی قدبلند و غمگین با کلاهی در دست به مادرش گفت در آسیاب، حادثه ای پیش آمده و پدرشان را برای همیشه از دست داده اند.
از آن شب به بعد، هر وقت «چارلی» می خوابید، کابوس می دید و با ترس از اتفاق وحشتناک جدیدی که ممکن بود حین بسته بودن چشمانش بیفتد، از خواب می پرید. اما امشب این کابوس نبود که نمی گذاشت بخوابد؛ چیزی که الان او را آزار می داد، درست مثل گود افتادگی زیر چشمش، واقعی بود.
«چارلی» دردی را در قفسه سینه اش، جایی نزدیک قلبش، حس کرد. همراه درد، سوزش چیزی را درون چشمانش هم حس کرد. این احساس، چیزی بود که مردم وقتی می خواستند گریه کنند بهشان دست می داد. گریه کردن کاری بود که «چارلی» سال ها بود به خودش اجازه تجربه کردنش را نداده بود.