چشمهایش چنان غمگین بود که اگر روزی از من بپرسند غم چطور خود را نشان می دهد می گویم در چشم های اسبم. از دور ماشینی به کندی از کنار ساحل می آمد و ماسه ها را پراکنده می کرد. سوز سردی به صورتم میخورد. چند نفر نزدیک دریا جایی که موج ها آخرین رمق دستشان را به ماسه ها می زنند و برمی گردند، دور آتش جمع شده بودند و آواز می خواندند. صدای امواج دریا آنقدر بلند بود که تمام صداهای دیگر را در خود غرق کرده بود. طوری که حتی اگر تیری از تفنگ در می شد کسی تشخیص نمی داد. همه ماهیگیر ها دنبال صید آن روزشان بودند. ماموران نجات غریق منتظر پیدا کردن آن جنازه بودند تا مژدگانی بگیرند. همه مسافر ها تا جایی که می توانستند از منو اسبم دور می شدند. همه منتظر بودند با خیال راحت روی ساحل قدم بزنند بی آنکه بدانند چه طوفانی در راه است.