تو فرزند مرزی پسر. همیشه ایستاده ای در آستانه. جایی حدود بودن. حالا هم همین است. ایستاده ای در آستانه ثبات. همیشه گفته ای آدم زندگی با ثباتی، ولی نبودی. پارادوکس مهم زندگی تو همین است. حالا در روزگار آشفته ی زندگی ات، نزدیک آرامش ترسیده ای. ترسیده ای که این طور انگشتانت را لای موهای کم پشت شده ات می چرخانی. من که تو را حفظم. می دانم چرا آدامس می خوری. ایستاده ای در آستانه نویسنده شدن و نویسنده نیستی. همه ی ده، دوازده سال گذشته را ورزش کرده ای ولی یک ورزشکار حرفه ای نیستی. داستان هایت جایی قرار دارد حدود بهترین بودن و بدترین بودن و...