زن گفت «داری پنجاه وپنج تا سرعت می ری. می دونی که دوست ندارم بیشتر از چهل تا برونی. ولی داشتی پنجاه وپنج تا می روندی.» والتر میتی در سکوت به سمت واتربری راند، غرش ناوهوایی که داشت از دل بدترین طوفان بیست ساله ی اخیر تاریخ ناوبری می گذشت در امواجی که به ذهنش حجوم می آوردند محو شد. خانم میتی گفت «باز دوباره قاطی کردی. یکی از همون روزای بدته ها. کاش می ذاشتی دکتر رنشاو چکت می کرد.»
طفلکی پسر، دیگر کمکی از دست کسی برای تو برنمی آید. من زخم بزرگت را کشف کرده ام؛ این گلی که در پهلوی تو است، دارد نابودت می کند.
نسخه نوشتن آسان است، ولی با مردم به تفاهم رسیدن سخت است.