من، توی سرم، توی دلم حالا دیگر فقط جهنم دارم. فکرم دیگر هیچ جا نمی رود. نه به خانه، نه به دوست ها، یا آینده ام. من اگر از این جنگ جان درببرم، کجا بروم؟ با چه دلی می توانم مثل بقیه برگردم سر زندگی معمولی، کار، دل بستن به کسی، بچه، آسایش.. من محال است بتوانم زیر این همه سنگینی جنازه ی بچه ها کمر صاف کنم.
هفت ناخدا دیگه اون محل قاچاقچی یا نیس. هرچی تو خاطرت هس، بریز دورا خیلی عوض شده. همه ی اون کومه خشتی ها ر کوفتن زمین، خونه های مهندسی ساز ساختن. همین روزا، میدون بلکه کوچه هاش ر آسفالت می کنن. حالا وسط میدون، جخ همون جا که کوکب افتاد زمین، دارن باغچه بندی می کنن، درخت گل ابریشمی. بنفشه می کارن، زمسونا گل می کنه اندازه ی کف دس