حالا که دانسته ای رازی پنهان شده در سایه جمله هایی که می خوانی، حالا که نقطه نقطهٔ این کلام را آشکار می کنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایره قسمت، سهم تو را هم از جهان درد داده اند، رندی هم به جان شیدایت واسپرده اند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبک باری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از «ذبیح»و «ارغوان» آموختم. به روزی بارانی، بارانی … نگفته بودیم ببار، اما می بارید. چنان می بارید تا به استخوان های برهنه برسد و جان های لولی را مجموع کند. سرگشته «حافظیه»، به سنگ مرمر گور که بالای آن صفه بی معنا هم نیست، نگاه نینداختم. گفتم با آن گنبدی که بر تو ساخته اند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت کرده اند...
و من می ترسم که نکند هدایت راست گفته باشد عشق آدم ها را، اما اعلامیه ها فریاد می زنند و روزنامه ها فریاد می زنند و طرفدارهای حزب ها فریاد می زنند و هیچ کس گوش نمی سپارد که ویولون زن عاشق است، و هیچ کس نمی بیند زن قرمزپوشی را که یک سال است گوشه میدان فردوسی، ساعت پنج عصر می ایستد، منتظر محبوبی که از پارسال سر قرار نیامده و می ترسم، چون معلوم است که زن می خواهد سال ها آنجا انتظار بکشد تا چیزی گفته باشد قبل از مرگ
درد پاییز صدایم را گرفته و بی زمان کرده است. خودت خواستی بانو، پس گوش کن. صدایم از پس کلمات با تو سخن می گوید. می پرسد چقدر یاری، تا کی یاری، تا کجا یاری