تو آن بیست و پنج سال، فقط می دانستم که باید هرچی توی کله ام هست یادم برود. شما...خانه مان....آشناهامان...هرچی هست...تنها راه دوام اوردن همین بود وگرنه من هم می بریدم...اوایل دست نمی داد، انگار خاطره ها جزو مغز آدم می شوند...رگ و پی مغز و دل آدم می شوند...بعد راهش را پیدا کردم.تلخهایش را گذاشتم بمانند...گشتم گوشه و کنار آن اوقاتی که دوست داشتم یک چیزی گیر بیاورم. همیشه هست...خیلی کمک کرد فهمیدن اینکه همیشه هست، یک لکه ای، یک حرف دوپهلو...یک لحظه ی ناخوشایند...همیشه لابلایی هر خوشی یک چیز کوچکی می شود پیدا کرد که بزرگش کنی برای همیشه.
شب و روزهایی مملو از وحشت در انتظارشان بود. هر قدمی که بر می داشتند منتظر نیشی کینه کش بودند. اسلیمی قالی ناگهان ماری می نمود. زیر صندوقچه ها به قدر چنبره ای کمین گرفته جا بود. وقتی به اتاقی تاریک پا می نهادند، قوزک و ساق بیچاره ی خود را کشف می کردند.
وقتی همه ی آن ها قصد می کنند موجودی را بکشند و نمی میرد و باز به آن ها اعتماد می کند، من می فهمم که همه ی حرفهایی که به تو زده ام خیال بوده، خیال یک سگ هفت جان که راز نقش روی سنگ را می داند و جان پنجمش دارد در می رود.