علیرضا م. ملقب به فانوس خیال از اینکه به اولین کتاب شعرش اجازۀ چاپ نداده بودند سخت حیرت کرد. با خودش گفت: «مگه می شه؟» و ماتش برد. یک آن – بین خودمان باشد- ته دلش خوشحال شد، اما، بلافاصله، صورت غمگین و ناامید مادرش پیش چشم هایش ظاهر شد و دلش سخت گرفت. کتابش را به خاطره و روح او تقدیم کرده بود و هر شب،پیش از خواب، صدای او را می شنید: «آفرین، پسر نابغه م. بالاخره توی کاری که برات انتخاب کرده بودم موفق شدی. ازت ممنونم. یادت باشه که این موفقیتو مدیون من هستی.»
ادعای بی خودی هم نبود. بدون او علیرضا محکوم به زندگی بسیار معمولی و ساده ای بود، ولی مادرش آرزوهای بزرگی برای او داشت.
«علیرضا، پسرم، خودتو به عنوان یه آدم مهم و معتبر دنیا معرفی کن. به بزرگان تاریخ نگاه کن، به دانشمدهای مشهور، قهرمان های ورزشی، هنرمندهای جهانی. خودتو هم قد و قوارۀ اون ها بدون.»
کتاب فرصت دوباره