پایینی ها نگران آینده شان بودند. هر روز منتظر احضاریه دادگاه بودند و به لبخند دوستانه ماه سیما اعتماد نداشتند. زندگی آرامی داشتند، گرچه ته دلشان می دانستند این آرامش موقتی ست. «ما شهید دادیم» ادعایی نیم بند بود (کدام شهید؟) نمی شد آن را ثابت کرد. کبرا بیشتر از دیگران هراسان بود و دنبال چاره می گشت. «نباید دست رو دست بذاریم و تماشا کنیم. یه وقت دیدی ما رو انداختن تو کوچه.» حسین آقا آرام بود. می دانست بلندکردن آن ها، بعد از بیست سال، آسان نیست. توی زمین این خانه ریشه دوانده بودند. مالک درخت ها محسوب می شدند(درخت های نیمه خشک). گفت: «شلوغش نکین. خدا بزرگه. شاید یه راه حلی پیدا کنیم.» گوهر تنها کسی بود که از رفتن به جایی دیگر ناراحت نبود. هیچ وقت این خانه را خانه ی واقعی خودش نمی دانست. شاید مجبور می شد برود کابل پیش شوهرش. از آن شایدهای نزدیک به محال. مگر آن که شوهرش طلاقش بدهد و بخواهد بچه ها را از او بگیرد. کبرا بداخلاق بود و غر می زد: «معلوم نیست واسه چی گذاشتن رفتن. چرا بعد از این همه سال برگشتن؟ ما چه گناهی کردیم؟ گاهی وقتا به سرم می زنه برگردیم آبادی خودمون. فکر می کردیم انقلاب شده و ما صاحب خونه می شیم. اما چی نصیبمون شد؟ هیچی.» حسین آقا گفت: «از این خبرا نیست. با من حرف زده. می گه من می مونم بالا، شما همون پایین سرجاتون باشین.» کبرا راضی نمی شد: «از کجا معلوم سر قول و قرارش باشه؟ بالا مال من- پایین مال شما. همین طوری. نه نوشته ای، نه مهری، نه امضایی.نه. همه ش کلکه. می خواد ما رو بیرون کنه.» خانوم باجی شامش را که از ناهار ظهر مانده بود، دوست نداشت. تف کرد توی بشقابش. بلند شد. کمرش را به زحمت راست کرد. چوبی را که کنار در بو، برداشت. گفت: «الان نشونش میدم. ما رو خر گیر آورده» حسین آقا پرید جلویش را گرفت. کبرا سرش را تکان داد و زیر لب چیزی نامفهوم گفت. احتمالا فحشی نثار خانوم دکتر و خانوم باجی و خودش و زندگی اش کرد. گفت: «یه فکر خوبی به سرم زده. می گم چطوره یه کاری کنیم که بترسه، بذاره بره.»
کتابیست بی نهایت دلنشین، با قلمی شیوا و ساده و روان، اما بی نهایت عمیق، کسانی آنرا خوب خواهند فهمید که بین رفتن و ماندن گرفتار آمده اند. به گفتهی خود خانم ترقی آنها که میروند و آنها که بر میگردند. بسیار لذت بردم.
داستان ناامیدکننده اما با جملههای زیبا.
چندتا قسمت جالب داشت اما جز اون واقعا کار تیپیکال و معمولی بود.