مردم ساحل نگران بچه ها بودند و سر از کار این خانواده درنمی آوردند. می دیدند پدرشان زیر سایبانی بزرگ خوابیده و مادرشان پشت به دریا سرگرم خواندن کتاب است. انگار بچه هایشان را به دست مادربزرگی مهربان سپرده بودند و خیالشان راحت بود. بی بی زن خاک و زمین بود و از هول و هراس به خودش می پیچید. چشم از دوقلوها برنمی داشت. هر بار که موجی روی بچه ها می غلتید، از جایش می جست، صدایشان می زد، و بااینکه از دریا وحشت داشت و شنا بلند نبود، با کفش و پیراهن توی آب می دوید. دوقلوها، علاوه بر دل بستگی به آب و دریا، بازندگی در کوه و بیابان هم آشنا بودند. اسم رودها، درخت ها، و پرنده های گوناگون را می دانستند. همین طور اسم بیشتر دهکده های شمال را. پدرشان زمین شناس بود. خاک ایران را وجب به وجب می شناخت، و با جیپ قدیمی اش به دورترین ده کوره ها سفرکرده بود. هرکس چهره آفتاب سوخته، پیشانی بلند، و بدن ورزیده او را می دید فکر می کرد سرکرده قبیله ای قدیمی ست. به آدم های شهری شباهت نداشت. اما وقتی پای صحبتش می نشستند، از دانش علمی و آشنایی اش با ادبیات و موسیقی تعجب می کردند. دوقلوها را، وقتی درس و مدرسه نداشتند، همراه خودش به کوه و بیابان می برد. چادر می زدند، بدن خاک آلودشان را توی آب سرد رودخانه می شستند. ماهی می گرفتند، آتش روشن می کردند و روی زمین گرم می خوابیدند. پدرشان تا مدت ها بیدار می ماند و به جهان بالای سرش نگاه می کرد. رازهای آسمان را می شناخت و راه شیری و هفت ستارگان را نشان بچه هایش می داد. دوقلوها با حیرت به صحبت های نجومی پدرشان گوش می دادند و قلب های کوچکشان می تپید. زندگی در جوار این پدر همراه باتجربه های لذت بخش بود، همراه با حیرت و هیجان. با این پدر می شد ساعت ها حرف زد، بازی کرد، کشتی گرفت، یا نیمه شب بیدارش کرد و زیر لحافش خزید. مادرشان هم با مادرهای دیگر تفاوت داشت. با بچه هایش دوست بود و تشویقشان می کرد آزاد و مستقل باشند. محال بود آن ها را تنبیه یا سرزنش کند. محال بود صدایش را بلند کند یا تهدید و تحقیرشان کند.
کااب سطحی ای بود. من تا نصفه خوندم نتونستم تمومش کنم
درود و وقت بخیر. به شخصه کتابی بود که دوست داشتم و لذت بردم.
شخصیت پردازی خوبی نشده بود .
چقدر سطحی و دور از واقعیت!
طراحی جلدش شاهکاره.