مدت ها بود که دست و دلم به کار نمی رفت. شب ها با خودم خلوت می کردم، ساعت ها قلم را در دست می گرفتم، جلو بوم می ایستادم، با رنگ ها بازی می کردم. همینطور طرح می زدم، شاید یک جرقه، یک لحظه ی کاری، کار خودش را بکند و در من حسی را برانگیزد. اما همان خطوط محو و بی شکل بود که می آمد و رنگ ها یی بی روح که از پی قلم روی بوم پاشیده می شد. حضور مهتاب همه چیز را تغییر داد. مدت ها بود که در جمع ما ظاهر می شد ولی بودنش هیچ حسی را در من نمی انگیخت . نه که او، بلکه حضور هیچ کس دیگری را حس نمی کردم. آدم ها و مکان ها وقتی به آنها خو گرفتی، مثل تابلوها و اشیاء قدیمی خانه می شوند که فقط حضور دارند و تو دیگر آن ها را نمی بینی…
کتاب هتل مارکوپولو