من خسته ام، از وقتی که برگشته ایم، همینطور خسته مانده ام، سردم است با هزارلا روانداز گرم نمی شوم، فقط اگر می شد که بخوابم، از این خوابهای شبانه ای که تا صبح فاصله ای ندارند، و همه دارند.. نه« ها» چه می دانم، چطور است که بعضی حیوانات یک فصل می خوابند، گوشه ی امنی پیدا می کنند و آنجا وقتی بیرون باد هست و خشکی و سرما؛ تا روبراه شدن اوضاع، تا بعد که بشود دوباره در وفور و خواب خوب و آفتاب زندگی کرد، می خوابند و همه ی این مدت از ذخیره ی چربیشان استفاده می کنند، من اگر می شد با این خستگی رطوبتی که به استخوانهایم رسیده، این روزها را سر کنم، شاید بعدا برایم فرجی بشود.
درست یکسال می شد که پاهای من در پشت ذهاب افتاده اند: زیر باران، در معرض باد، رویش علفهای کوتاه عمر بهاری و آفتاب گرم تابستانش و خوراکی برای سگهای وحشی که مین ها را بو می کشند و هیچوقت از روی آن ها رد نمی شوند، حالا استخوان هایی آن جا سفید و پاک شده از گوشت نیمه تمام، یا اگر کسی آن را دفن کرده باشد، تنها بدون بقیه ی من...