کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند

The leopards who have run with me
  • 10 % تخفیف
    85,000 | 76,500 تومان
  • موجود
  • انتشارات: مرکز مرکز
    نویسنده:
کد کتاب : 2127
شابک : 978-9643050108
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 88
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1994
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 49
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

تنها کتابی است که در زمان حیات بیژن نجدی از وی منتشر شد.

معرفی کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند اثر بیژن نجدی

“یوزپلنگانی که با من دویده اند” کتابی حاوی ده داستان کوتاه از بیژن نجدی است. نام کتاب طبق مطلب مندرج در کتاب از وصیت شاعرانه او گرفته شده است. این کتاب تنها کتابی است که در زمان حیات بیژن نجدی از وی منتشر شد. بیژن نجدی نویسنده ای با ذوق ادبی است که داستان هایش در سبک های واقع گرایی و فراواقع گرایی است. وی از پیشگامان داستان نویسی پست مدرن در ایران به شمار می آید. نشانه های سبک واقعیت گرایی در بخش های مختلف برخی از این داستان ها از زندگی ملموس شخصیت ها و نشانه های سبک فراواقعیت گرایی در تعداد دیگری از داستان ها از هم ذات پنداری با اشیای بیجان است که به طور بارز به ذهن خواننده کتاب منعکس می شود. بیژن نجدی از ذوق شاعرانه خود در متن داستان ها بهره برده و استعاره ها و تشبیه های فراوانی در متن کتاب موجود است.
در داستان اول، نقش کودک مرده که در ذهنیت مخاطب به پایان نسل اشاره دارد، به باور شخصیت های داستان مبنی بر عنصر تدوام نسل تغییر شکل می دهد .در داستان دوم، قاتل بودن مرتضی به مثابۀ پیش انگاشتی که قاتل مجرم و محکوم است، در باور ستوان و مخاطب مبنی بر مظلوم بودن قاتل در شرایطی خاص تغییر ایجاد می کند .در داستان سوم، دویدن اسب بسته شده به گاری به واسطۀ جابه جایی ضمیرها در متن، این باور را ایجاد می کند که انسان مانند اسب برای گذران زندگی و رسیدن به اهدافش می دود و از او بیگاری کشیده می شود.

نویسنده خود یک بار در تنها گفت و گویش با ” فرنگیس حبیبی ” از بخش فارسی رادیو فرانسه ” یوزپلنگ ” را استعاره ای از نسل ، نهاد ، آرمان و کسانی می داند که همانند ” نوع ” یوزپلنگ ، در آستانه ی انقراض و ” مورد هجوم ” هستند ؛ باورها ، هستی ها و کسانی که به گذشته های نزدیک یا دورتر ما تعلق دارند و شاید دیگربار در تاریخ تکرار نشوند. بیژن نجدی نویسنده ای با ذوق ادبی است که داستان هایش در سبک های واقع گرایی و فراواقع گرایی است. وی از پیشگامان داستان نویسی پست مدرن در ایران به شمار می آید. نشانه های سبک واقع گرایی از زندگی ملموس شخصیت ها در بخش های مختلف برخی از این داستان ها و نشانه های سبک فراواقعیت گرایی از هم ذات پنداری با اشیای بیجان در تعداد دیگری از داستان ها است که به طور بارز به ذهن خواننده کتاب منعکس می شود.

به دوستداران داستان های کوتاه توصیه می شود که این کتاب را بخوانید. شاهکاری ماندگار، حاوی داستان های کوتاه جدی با طعم شاعرانه. داستانهایی سورئال و پست مدرن پر از نماد و نشانه و تمثیل. واقعیت هایی به پرواز درآمده در وهم و فراواقعیت. داستانهایی سرشار از استعاره هایی سهراب سپهری وار، عارفانه و ادیبانه. نثری روان ولی معما گونه. به زعم نویسندگان معاصر این کتاب داستانهای کوتاه از زوایایی، در ردیف کارهای صادق هدایت، غلامحسین ساعدی، صمد بهرنگی، صادق چوبک و... می باشد.

کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند

بیژن نجدی
بیژن نجدی ، شاعر و داستان نویس بود. او در ۲۴ آبان ۱۳۲۰ از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد شد. تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند. پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۳۹ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال ۱۳۴۳ از همان دانشکده در رشته ریاضی فارغ التحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد. از سال ۱۳۴۵ فعالیت ادبی خود را آغازکرد.بیژن نجدی در چهارم شهریور ۱۳۷۶ به علت بیماری سرطان ریه درگذشت. آرامگاه او در شهر لاهیجان در جوار بقعه شیخ زاهد گیلانی قرار دارد.نجدی در زمان زندگی خود ...
قسمت هایی از کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند (لذت متن)
جمعه پشت پنجره بود، با همان شباهت باور نکردنی اش به تمام جمعه های زمستان.

در اتاق را نبست . پرده را کنار نزد . رختخواب پهن کرد و درازکشید و با چشم های باز خوابید . کمی بعد یا قبل از نیمه شب ، رودخانه از لنگه های باز در به اتاق آمد و از روی پدر و پوتین رد شد.

این تکه از مغز ، دیرتر از تمام سلول ها می میرد . اینجا هم لایه ی فراموشی است . صداهایی که ما می شنویم ، به اینجا که می رسد جذب این توده ی لیز می شود و ما آن را فراموش می کنیم ؛ در حالی که همیشه توی کله ی ماست . . . گوش کنید . از نرمال ها صدای دویدن کسی به گوش می رسد : صدای گریه ، صدای پرشدن دهان از شیر ، صدای مــردن ، صدای بازشدن، دکمه های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن.

آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونا رو می شناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ.

در تمام روزهایی که باران می بارید، مرتضی مطمئن بود که باران هیچ صدایی ندارد. دانه های باران نرم بود، مثل صبح که از آن بالا می آمد و روی سفال ها می ریخت، مثل پیراهن مادر.

چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همین طور که چای پایین می رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینه اش را، بعد یک مشت از معده اش را روی رد داغ چای پیدا می کرد. چای تمام شده نشده، مرتضی به خاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.

طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.