کتاب داستانهای ناتمام

Unfinished stories
کد کتاب : 2129
شابک : 978-9643056353
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 230
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 11
زودترین زمان ارسال : ---

مجموعه ای از داستان هایی است که یا ناتمام رها شده و یا از پرداخت نهایی بی بهره هستند

معرفی کتاب داستانهای ناتمام اثر بیژن نجدی

من در قصه هایم سر پرنده ای را بریده و پنهان کرده ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشدید شده تن و بال و پاهایش خیره شود؛ و پیش از آنکه پرنده بمیرد، و تحرکش به سکون تبدیل شود، شما طپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترین شکل آن می بینید که دیگر زندگی نیست، مرگ هم نیست؛ زیرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگی آمیخته با مرگ. و این همه لحظه ای است پیش از مرگ، که پرنده شدیدترین پر و بال زدن سرتاسر زندگی اش را انجام داده است؛ لحظه ای که بیشترین آمیختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آن هم درست در همسایگی مرگ. به خاطر همین است که تمام قصه های من شروع و پایان ندارد.

کتاب داستانهای ناتمام

بیژن نجدی
بیژن نجدی ، شاعر و داستان نویس بود. او در ۲۴ آبان ۱۳۲۰ از پدر و مادر گیلانی در خاش زاهدان متولد شد. تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند. پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۳۹ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال ۱۳۴۳ از همان دانشکده در رشته ریاضی فارغ التحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد. از سال ۱۳۴۵ فعالیت ادبی خود را آغازکرد.بیژن نجدی در چهارم شهریور ۱۳۷۶ به علت بیماری سرطان ریه درگذشت. آرامگاه او در شهر لاهیجان در جوار بقعه شیخ زاهد گیلانی قرار دارد.نجدی در زمان زندگی خود ...
دسته بندی های کتاب داستانهای ناتمام
قسمت هایی از کتاب داستانهای ناتمام (لذت متن)
که مادرم با فروتنی و با اندوه به جای انتخاب یک پیراهن سفید و یقه باز و کوتاه، پارچۀ خاکستری و پاییزه ای را در طرحی ساده و بلند دوخته و به یک بار پرو قناعت کرده بود. چرا که پوست سفید و براق و تقریبا صاف، چشمان نجیب و سرد او، هنوز می توانست وی را بیوه ای محترم و خواستنی نشان بدهد. حتی من با این سن نزدیک بیست و ریش و نتراشیده، نمی توانستم مادرم را پیر، یا مثلا یائسه نشان بدهم و این حتما از چشم هیچکدام از عموها پنهان نمانده بود زیرا هنگام خداحافظی مدام تکرار می کردند: منتظرتان هستیم...یادتان نرود...آن لبخندتان را هم بیاورید... صبح روز بعد زودتر از ساعات معمول بیدار شدیم. ماهها گذشته بود که ما رادیو را روشن نکرده بودیم و حالا این اولین صبحانه ای بود که آن را ضمن شنیدن موسیقی با اشتهای خوب می خوردیم. مادرم حمام را هم روشن کرده بود، بله. ما از تشییع جنازه به این طرف حمام نکرده بودیم.