دست های سردش را از میان دست های او بیرون کشید. دست های هیراد روی میز در هم گره خورد و سرش را پایین انداخت. لب هایش می لرزید و به دنبال جمله ای مناسب می گشت اما سخت بود، پیدا کردن حتی دو کلمه برای آنچه روی زندگی اش چمبره زده آن قدر سخت بود که انگار دنیایش خالی از واژه و کلمه شده بود. دنیایی نامفهوم و گنگ که جایی برای عشق و خواستن نداشت. صبر ماهانا ته کشید و این بار نوک انگشتانش را روی گره ی دست های تب دار او فشرد. نگاهش بالا آمد و در نگاه مرددش نشست.