نمی دانم خورشید آرزوهایمان در کدامین افق پنهان شد و دنیای عاشقانه ما را به دست بی رحم تاریکی سپرد. من می روم و در ظلمات بدون عشق و آرزو به انتظار مرگ می نشینم. حالا که عابر همیشگی شب های تنهایی، گشته ام با کوله باری از گریه های بی صدا و پنهانی که تنها خداوند آن ها را می بیند دست های پر نیازم را به سوی او دراز می کنم و می خواهم که سیاهی تردید را در نگاه تو بشکند و باور کنی جز تو هیچ کس را دوست نداشتم... .