تصمیم گرفته بود به هر ترتیبی شده فکر او را از سرش بیرون براند. سخت بود چون هر جای ویلا پا می گذاشت خاطره های او زنده می شد. سخت بود چون وقتی ماهور پشت پیانو می نشست او را می دید که با پلک های بسته آواز می خواند. سخت بود چون هر سپیده و هر شبانگاه که قدم به ساحل می گذاشت جای قدم های ناب و تازه ی عشق او را بر روی قلبش احساس می کرد و طنین صدای او در هزارتوی مغزش باعث می شد شعرها را دوباره و دوباره زیر لب زمزمه کند.