دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم : تو فقط قشنگ حرف می زنی . با چیزایی که میگی خیلی فرق داری . کاش فقط یه ذره شبیه حرفای قشنگت بودی . کمی خیره به چشم هایم نگاه کرد . سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت . ترسیدم . از اینکه چیزی نگفت ترسیدم . منتظر شدم ببینم از دهانش چه کلامی خارج می شود . دستم را از شانه اش پس زد و گفت : تو هم فقط حرف می زنی . فکر نمی کنی ببینی معنی حرفی که می زنی چیه . بعد با همان آرامش خاص خودش بدون اینکه نشانی از عصبانیت داشته باشد دمپایی آبی روفرشی اش را پوشید و به سمت حیاط رفت . در را پشت سرش نکوبید . خیلی آرام در را بست و رفت و نشست روی پله های ورودی ساختمان و زل زد به باغچه ی بی جان گرفتار پاییز . از پنجره که نگاهش می کردم دیر به دیر بخار محوی از دهانش خارج می شد به خاطر سوز کم جان هوای پاییز . کاری نمی کرد و تنها زل زده بود به جایی که از پنجره نمی دیدم دقیقا کجاست .