روی یکی از نیمکت های سالن شلوغ ترمینال ، جای خالی پیدا کردم. در حالی که خسته و عرق ریزان روی آن می نشستم به ساعت بزرگی که از سقف ترمینال آویزان بود نگاه کردم. هنوز یک ساعت تا حرکتم وقت باقی بود. به پشتی صندلی تکیه دادم و به آدم هایی که با عجله می آمدند و می رفتند خیره شدم. عجله و هراس و اشتیاق و گاهی ترسشان برایم جالب بود. حالا راحت می تونستم به دور و بر و آدم های مقابلم خیره شوم ، بدون اینکه مجبور باشتم نگاه ملامتگر و سرزنش بار کسی را تحمل کنم. کنارم زن و مرد جوانی ایستاده و مشغول صحبت با همراهانشان بودند. اطرافشان پر از ساک و چمدان بود. با دیدن ساک های شیک و تمیز آنها بی اختیار نگاهم به سمت وسایل اندکم کشیده شد. ساک امانتی شریفه خانوم بود، به همراه کیسه ی سیاه رختخوابم با ساک کوچکتر دیگری که تعدادی از کتاب هایم را در آن قرار داده بودم. دوباره توجهم به سوی زن و مرد جوان جلب شد. مشغول خداحافظی بودند. مادر زن جوان گریه می کرد و مرتب از خدا برایشان آرزوی خوشبختی می کرد. احتمالا مسافر ماه عسل بودند. بی اختیار لبخندی زدم و به سمت دیگر سالن نگاه کردم. در همین احوال پسر بچه ی کوچکی که جعبه ی آدامسی در داشت با عجله به طرفم آمد و با لحن معصومانه و ملتسمی گفت :
خانوم تور و خدا یه آدامس بخر. فقط یکی.
با تعجب نگاهش کردم.