نمی دونم از خوشحالی بیش از حد بود یا استرس که خواب از سرم پریده بود. آخه فردای آن روز متفاوتی با سایر روزها بود. روزی که بعد از سه سال پادویی و نوکری می خواستیم مغازه ای رو که با شراکت پسر داییم مبین، اجاره کرده بودیم افتتاح کنیم. در واقع این پیشنهاد از طرف مبین بود وگرنه من سال های سال باید پیش حاجی و برادر ناتنی ام نوید کار می کردم. نمی دونم چرا حاجی بر خلاف رفتار عاشقانه ای که نسبت به مادرم داشت در مورد ماها کمی خشن و خشک و عاری از احساس بود، طوری که بعضی مواقع من به گفته های مامان که از عشقی محکم و ناگسستنی دم می زد شک می کردم. حاجی مردی غد و یک دنده و کمی هم عصبی بود و من احساس می کردم انگار توی پادگان و در کنار یک فرد نظامی زندگی می کنم؛ شاید هم وضع زندگی اش این طور ایجاب میکرد. آخه حاجی دو تا زن داشت، یعنی دو بار ازدواج کرده اون هم به فاصله ی سه ماه. یک ازدواج تحمیلی و دیگری عاشقانه. عشقی که پدر و مادرم نسبت به هم داشتند محکم و ناگسستنی بود که با وجود موانع زیاد از جمله داشتن سه بچه نتونسته بود اونها رو از هم جدا کنه. سال ها پیش یک روز مادرم که به تازگی شوهرشو در اثر تصادف از دست داده بود و به همراه سه بچه اش که بزرگترین اونها وحیده و دو پسر به نام های محمدرضا و علیرضا بوده برای خرید راهی باغ سپهسالار می شه.