نیمه های شب بود که با مهرداد مهمانی را ترک کرده و بیرون آمدم. داخل ماشین چون سرم به شدت درد می کرد سرم را به صندلی تکیه داده و چشمهامو بستم که مهرداد پرسید: چیه یاسی خانم، چرا دمغی؟ نکنه از دوستام خوشت نیومد؟
- نه اتفاقا بچه های خوبی بودن. یه خورده سرم درد می کنه فقط همین؟
خنده ای کرد و گفت: خوب عزیزم تقصیر خودته. بچه و چه به این حرفها!
چشمامو باز کردم و با عصبانیت جواب دادم: این فضولیها به تو نیومده و به تو مربوط نیست. تو فقط زود تر منو برسون خونه.
مهرداد با لب و لوچهء آویزان گفت: بداخلاق، نازک نارنجی.