نفرت همه وجودم را پر کرده بود. نمی تونستم باور کنم کسی می تونه آنقدر سنگدل و بی عاطفه باشه . یه نفر می تونه نسبت به مادرش به زنی که اونو به دنیا آورده آنقدر بی تفاوت باشه. کنار تخت زانو زدم و دست بی رمق پرند رو توی دستهام فشردم و از پشت پرده ی اشکی که نگاهم رو تار کرده بود نگاش کردم به صورت عزیزی نگاه می کردم که می دونستم به زودی قراره راهی سفر ابدی بشه. پرند مهربونم ، تنها کسی که توی این دنیای هزار رنگ پناهم شده بود. خم شدم و گونه های استخوانش رو بوسیدم. دو تا قطره اشک هم با سماجت از چشمانم بیرون زد و روی گونه هایش بوسه زد. دست بردم و صورت گود افتادش رو نوازش کردم. چشماشو باز کرد و لبخند کم رنگی به روم پاشید. باران ..... عزیزم گریه می کنی؟ بغضم را فرو دادم.