نه حال طبیعی و نه کنترلی روی حرفهایش داشت. هامون اما مسخ نگاهش شد. برای لحظه ای عصبانیتش از مستی شاران به کل از یادش رفت. هرچه می دید چشم هایش بود و لبهایی که کم کم رنگ می گرفت و از آن پریدگی و سرما فاصله می گرفت. دست شاران هنوز بند پیراهنش بود و او را به سمت خودش می کشید. هامون روی دو پا کنار تخت نشست تا شاید بتواند کمکش کند آن لباسهاس بدن نمای خیس لعنتی را از تنش بیرون بکشد اما شاران فکر دیگری در سر داشت. هامون لباس های خشک را روی تخت انداخت و ناچار به حرف آمد.