نگاهش به پریا بود. سعی میکرد خودش را عقب نکشد! از آیین نمیترسید. از حس خودش میترسید. به خودش ایمان نداشت.
نگاه آیین نزدیک و نزدیک تر میشد و پریا دلهره اش شدت میگرفت. پاهایش آماده ی فرار بود. دست آیین بالا آمد. شاید به هوای گرفتن بازوی پریا. چمشهایش آنقدر نزدیک میشد که پریا بی اراده پلک هایش روی هم افتاد. احساس میکرد از همان لحظه که اتفاقی نیفتاده خودش را باخته است. به آیین عرفانی، به زورگوی مطلق زندگی اش خودش را، احساساتش را باخته است!