نگاه بهت زده ام به پله ها مونده بود و همه ی وجودم از شدت اضطراب می لرزید. پله هایی که همیشه با شور و شوق بالا می رفتم تا محسنم رو ببینم، اما حالا باید برای ویرانی هرچیزی که مربوط به محسن می شد، همین پله ها رو بالا می رفتم !
چشمام می سوخت و خیال باریدن داشت ، ولی خودم بهتر از هرکسی می دونستم حالا وقتش نیست که حتی قطره ای اشک به چشمام بیاد! اگه محسن این قیافه ی درب و داغون منو می دید محال بود که یک کلمه از حرفام رو باور کنه و به همه ی ادعاهای پوشالیم شک می کرد. باید ظاهر سرد و بی تفاوتی به خودم می گرفتم. باید به خودم، به قلب بی قرارم و به اشک های نافرمان و سرکشم مسلط می موندم. لااقل به قدر پشت سر گذاشتن همین دقایق تلخ و کشنده! بعد از اون فرصت داشتم تا ابد برای بخت سیاهی که نصیبم شده بود ، ناله و زاری بکنم، حتما فرصت داشتم!