کیمیا، انقدر اون ورق رو نجو ! یه نگاه به اون ساعت بنداز ....!
کیمیا سرش را از روی دفتر زبانش بلند کرد و برای لحظه ای با دهان باز به مادر چشم دوخت . هنوز درگیر مطلبی بود که خوانده بود. تازه کلمات مادر در ذهنش حلاجی می شد. نگاهش را به ساعت دوخت، از هفت و نیم چند دقیقه ای گذشته بود. چشمانش آرام آرام گرد شد و وحشت زده نگاهی به مادر انداخت و گفت:
وای خاک عالم .....! دیرم شد!
مادر با طعنه گفت :
ا....! واقعا؟ من که جناب عالی رو ساعت شیش بیدار کردم!
کیمیا نالید:
بی خیال مامان!