عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست، این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست. قولی که آن شب به او داده بود در ذهنش تداعی شد. (حتی اگر صد سال هم بگذرد باز دوستش خواهد داشت و عشق او در قلبش رنگ نخواهد باخت.) ولی او چرا هیچ گاه این را به یقین باور نکرد؟ چرا حماقت کلاهش را شنید اما صداقت نگاهش را ندید؟! باز نجوا کرد: عشق ابدی من، تو به اندازه ی نامت پاک و درستکاری اما به قدرت رنگ چشمات، قلب شیشه ای و خالی از احساس داری! بوسه ای بر آن فلز ارزشمند زد و با اندوه گفت: اما بهت قول می دم من هم به اندازه ی صداقت عشق یک دختر به پدرش، صادقانه عاشق پدر خوانده ای که پدر بچم شد می مونم...