یادته شبایی که عادت کرده بودم با قصه شاهزاده سیه چشم بخوابم بابا؟ اون شبا با گفتن اون قصه خوابم نمی کردین... همیشه تو رویاهای کودکانه خودم بیدار بودم و به آسمون خیره می شدم... قد درو دیوار این قدر بلند بود که نمی تونستم ستاره ای از آسمون ببینم... به جاش اون چشم های سیاه قصه شما رو ستاره ذهنم می کردم تا خوابم ببره. همیشه تو خواب به دنبال عشق می گشتم و تو بیداری منتظرش بودم... نمی دونم چرا خوشبختی مو فقط تو چشمای سیاه سیاوش می بینم.