از بچگی...از همان زمانی که دست راست و چپم را شناخته بودم، می دانستم در پس هر اتفاق خوبی یک ترسی، مثل شبح وجود دارد. همیشه ترسیده بودم چون تجربه نشان داده بود هروقت که آرامم و حالم خوب است، یک تندباد برای رسیدن به من و خراب کردن آرامشم تمام تلاشش را می کند. خیلی وقت بود اما از این تندبادها خبری نبود، درست از وقتی که دیگر به هیچ بنی بشری دل نیستم. از وقتی فهمیدم آدم ها بدون وابستگی واکسینه می شوند و هیچ دردی از پا درشان نمی آورد، همان روزهایی که با سن کمم درک کرده بودم وابستگی..سم مهلکی ست که انسان را در برابر حوادث ضعیف می کند! ا سال ها وابسته ی کسی نبودم، به کسی دل نبستم و هیچ عزیزی در قلبم نداشتم و حالا یک نفر پر قدرت و توان، جای تمام این سال ها را داشت پر می کرد. داشتم دوباره ضعیف می شدم و این ضعف... مترادف بود با ترس ! با تندباد، با خرابی!