درست وسط ادای این کلمات بود که خوابش برد. کنار بسترش ماندم. من هم گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم و کنار بسترش خیره او را نگاه می کردم. چه انسان والایی. پیش از این ها او را نمی شناختم، او به دلایلی من را به هم صحبتی و همراهی دعوت کرد و این همراهی زندگی ام را از این رو به آن رو کرد. حضور او مثل خورشید گرمابخش بود. انگار پرتوی خورشیدی که از او می تابید، ظلمات درونم را روشنی می بخشید. دلم می خواست که او را آراسته و در لباس آفتابی که دوخته بودیم ببینم، ولی شدنی نبود. از جهتی لباس اندازه اش نبود و از طرفی دیگر آن را در اختیار نداشتیم و از آن مهم تر چنین لباسی برازندهٔ آدم بزرگواری مثل او نبود. به گمان من لباس آفتابی فقط نامی از آفتاب داشت، ولی زنی که اکنون در بستر بود خود خورشید بود که حتی در شب تاریک، پرتویش به محفل ما می تابد. پرتوی گرمی بخش او همچنان می تابید، حتی در آن لحظات که در آستانهٔ مرگ بود و نفس هایش به خس خس افتاده بود.
بنیادهای فکری هرمان هسه بر پایه ی مجموعه ای از تفکرات مختلف شکل گرفته و دین و فلسفه ی هند، نقشی اساسی در تشکیل این بنیادها ایفا کرده اند.