فقط تعداد کمی از افراد اجازه داشتند خطر کنند و از مرزهای «زیدو» رد شوند، و «کایرای» ده ساله یکی از این افراد بود. باید همیشه حواسش را جمع می کرد که چه مسئولیت جدی و بزرگی بر عهده دارد. باید همیشه در مقابل خطرات فراوان هوشیار می بود. باید به هر چیزی که اطرافش می دید و می شنید، دقت می کرد تا دانش آن را برای مردمش ببرد. اما «کایرا» بیشتر دوست داشت دنبال سنجاب ها بدود.
سرش را از ننو به پایین خم کرد، به کف جنگل اشاره کرد و گفت: «حتما دقت کردی که حیوون ها در مقایسه با ما با این دنیا خیلی سازگارتر هستن. پوشش های پشمی گرم، دندون های تیز، چنگال هایی که کار چند جور ابزار رو براشون انجام می ده، سرعت بیشتر، پرش های بلندتر، حتی پرواز. اون ها باید رئیس همه چی باشن! اما جک و جونورها نمی تونن برای هم داستان بگن و این تنها نقطه ی قوت ماست.
داستان ها دانشی رو که به سختی به دست اومده به نسل های بعد منتقل می کنن؛ جامعه ها رو برای قصه گویی دور هم جمع می کنن و به ما نشون می دن زندگی تو قبیله های دیگه چطوره. حتی باعث می شن ما همون چیزی رو که اون ها احساس کردن، احساس کنیم. مثل جادوی ذهن می مونه! به نظرت فوق العاده نیست؟ یوزپلنگ ممکنه سرعت و قدرت زیادی داشته باشه و دندون ها و چنگال های تیز، اما وقتی بخواد یه ذره سرگرم بشه، چی کار می کنه؟