مامان عزیزم! شما رنج و شادی من هستید. شما هیچ وقت مثل معلم ها که همیشه من را می زدند، کتک نزدید. حماقت ام آن ها را به چالش می کشید، فقط شما نوازش ام می کردید، در سایه ی اندام تان رودی طلایی جریان داشت. من روی زانوی تان باغ های کم نور، دشت های بی درخت و زیبایی مذهبی لوور را دیده ام، آن را در شما دیدم. زندگی ام صبح ها همیشه موقع برخاستن از خواب، زندگی شما را تنفس کرده است. همان زندگی با همان پنجره، همان چشم ها، همان لب ها، همان آسمان. صحبت های آدم ها در اطراف شما مثل جیک جیک پرنده ها در هوای یخبندان است. شما زنده ترین و لطیف ترین موجود هستید. نازنین ام، وقتی خواب ایدخودم را درشما پنهان می کنم! سرچشمه ی من! سگ های رام نشدنی دیگر نمی آیند. دوست داشتم کور بودم تا در شبی ظلمانی زیبای تان را حدس بزنم.