از راهرو که گذشت، رفت تا نگاهی به حیاط، جایی که زمانی در آن ورزش می کردند، بیندازد. حالا عوض شده بود، آنجا دو باغچه مستطیل شکل با چند نهال به چشم می خورد. از پنجره های سراسری بسته دورتادور، همهمه زیادی انتشار می یافت، درس تمام شده بود و بچه ها آماده خروج می شدند. در آن اثنا، از آن سوی حیاط، جایی که دالان عریضی گشوده می شد، صدایی به گوش رسید که صدا می زد: «منگلّو!» مرد جوانی که شاید معلم بود، در راهرو ظاهر شد و همان طور که با نگاهش در حیاط جستجو می کرد، تکرار کرد:«منگلّو! منگلّو!»