این اثر به شکلی ماهرانه، اضطراب و هیجانی را به تصویر می کشد که همراه با زندگی جدید از راه می رسد.
حماسه ای ضروری درباره مرزها، موانع، و عزم یک مادر شجاع.
نثر «هاشمی» زیبا و خیال انگیز است، و ما را در سفر کاراکترهایش با آن ها همراه می کند.
با اشاره سر به من سلام داد و اشاره کرد تا دوباره روی صندلی ام بنشینم. صندلی دیگری از پشت میز بیرون کشید و مقابلم نشست. با استفاده از مخلوط ترکی، انگلیسی و دری توانستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. وقتی هم لغت ها کفایت نمی کردند، با ایما و اشاره منظورمان را می رساندیم .
قلبم به شدت می تپید. تا حد ممکن با لحنی مودبانه پرسیدم: «دکتر صاحب مشکلی هست؟» با اضطراب به «حیال» نگاه کردم، با این امید که دکتر منظورم را فهمیده باشد. دکتر «ازدمیر» آه عمیقی کشید. گوشی طبی اش را از گردنش درآورد و «عزیز» را در پتویش پیچید و به دستم داد.
کودکم را روی پایم گذاشتم و دوباره متوجه دکتر شدم که سعی می کرد ضمن حفظ حالت چهره اش ، با لحنی شمرده شروع به صحبت کند. تلاش می کردم حرف هایش را بفهمم، اما کلماتش به گوشم سنگین می آمد.