در زمان های قدیم دختری بود به نام مارگو که آشپز بود. مارگو کفش های پاشنه بلند قرمز می پوشید و هروقت راه می رفت، به اطرافش نگاه می کرد و با خوشحالی می گفت: چقدر این کفش ها به من می آید! و هنگامی که به خانه برمی گشت، با اشتها سراغ غذایی که خودش پخته بود، می رفت و حسابی غذا می خورد و می گفت: یک آشپز خوب باید ارزش غذایی را که خودش درست کرده بداند. یک روز رئیس به مارگو گفت: مارگو امشب مهمان داریم و باید برایمان دوتا مرغ درست و حسابی بپزی!