یک روز تزار به مردم اعلام کرد، هرکس یک کشتی پرنده داشته باشد، او دخترش را به همسری او در می آورد. وانیا دهقان جوانی بود که تصمیم گرفت شانس خود را امتحان کند. او آماده ی سفر شد و تکه نانی که مادرش به او داده بود، در کوله پشتی اش گذاشت و راه افتاد. در بین راه پیرمردی را درگل دید. پیرمرد به او گفت: من سه روز است که غذا نخورده ام. وانیا گفت: من فقط یک تکه نان در کیفم دارم، اما حاضرم آن را به تو بدهم. وقتی وانیا کیفش را باز کرد، با تعجب مقدار زیادی شیرینی در آن پیدا کرد!