در زمان های قدیم هیزم شکن فقیری همراه همسر و هفت پسرش زندگی می کرد. پسران هیزم شکن کوچک بودند و هیچ کدام نمی توانستند در کارها به او کمک کنند. پسر آخر که هفت ساله بود و هنوز نمی توانست حرف بزند مایه ی غم و اندوه پدر و مادرش شده بود. او موقع تولد، خیلی کوچک و به اندازه ی یک بند انگشت بود، از این رو او را بند انگشتی نامیدند. بندانگشتی جثه ی خیلی ریزی داشت، اما باهوش تر از برادرهایش بود.
یکسال چنان قحطی شد که هیزم شکن تصمیم گرفت فرزندانش را به جنگل ببرد و آن جا رها کند، چون نمی توانست برایشان غذا و لباس تهیه کند. شب وقتی بچه ها خوابیده بودند…