دو مرد بازمانده از جنگ، ایستاده بودند میان زمین کشاورزی. یکی شان می گفت: «سیل کردی روس ها را چنان به در کردیم؟» آن یکی گفت: «لوله ی توپ را بشخاردی؟» گفت: «بشخاردم، بشخاردم. هر چه لته بود بشخاردم. دگه فیر نکرد.» در کودکی نمی دانستم چه طور می شود لوله ی تانک را با پارچه فشرد تا دیگر نتواند شلیک کند. چندین سال بعد، از پنجشیر تا پکتیا، تانک ها و ادوات جنگی به گل نشسته دیدم که دیگر شلیک نمی کردند و شبیه خانه های فلزی زنگ زده در میانه ی بیابان و کوه و دره رها شده بودند، با هزار جور کاربرد و هزار جور آدم: لانه ی معتادان، خانه ی درراه ماندگان، تک و توک مجاهد بی فرمانده، چند کمونیست مومن سرگردان، دو عاشق فراری لامذهب… دیدم جنگ صورتش عوض شده و جانی دیگر گرفته اما، به گواه دگردیسی اشیا، ما تباه شده ایم.
قاچاق بر آشنایی پیدا کردند و فرستادند سراغ انار و ۲ هفته بعد، در خانه ما در بیرجند، انار از یک ۴۰۵ خاکستری پیاده شد. سروصورتش را پوشیده بود و دستمال سفیدی دورتادور فکش بسته بود، شبیه دهان بند. همه مان از شوق پریدیم توی حیاط. ما را که دید، چشم هاش خندید و با انگشت به دهانش اشاره کرد. صدا های نامفهومی از دهانش خارج می شد، واضح نبود چی: آوا هایی بم و زوزه مانند که با فشار زیاد بیرون می داد. زور می زد که چیزی بگوید و نمی شد. راننده همراهش، آشنایمان محمدعثمان، ساک کوچکی را از ماشین پیاده کرد و آورد داخل حیاط و گفت: «مردان طالب خدا زبان خانم را بریده کردند تا دگر انگلسی به بچوک ها یاد نکند.
بسیار زیبا و خواندنی و البته موضوع داستان دردناک .چشم من و باز کرد به رفتارم با بقیه مخصوصا افغانها😍
بسیار خوندن کتاب رو پیشنهاد میکنم و برخلاف دو نفر از دوستان به نظرم زیادی دیده نشده و اتفاقا هم دیده شده. مخصوصا اگر با افغانها سر سازگاری ندارید یا به چشم شک و تردید و تهدید نگاهشان میکنید این روایتیست بیبدیل از انچه افغانهای قرن بیست و یک زندگی میکنند به قلم بسیار روان خانم عطایی که اتش در دلتان میزند. خواندن داستان *رویای فواد بودم در قامت مرگ* رو برای هر کسی که میخواد بدونه جنگ یعنی چی توصیه میکنم. عالی بود
بسیار لذت بردم.قلم پر توانی داشت .با ایشان همراه شدم وزندگی کردم.غصه خوردم.گریستم و گریستم.
چیز خاصی نداشت، خیلی معمولی
موافقم. بیش از حد ستوده شده است
ایشان دروغگوی بزرگی هستند، چون اصلا افغان نیستند، ایرانی هستند.
عجب سخنی! ایشان افغان هستند در این هیچ شکی وجود ندارد مشکل در سایتهای انترنتی ایران است که هر چه افغانهای با افتخار را ملیت ایرانی میدهند.
چقدر زشت این ادبیات
روایت عالیه عطایی از زندگی افغانستانیها متفاوت بود با آنچه تاکنون خواندهایم، روایت زندگی شهروندانی از طبقه متوسط رو به بالای جامعه که در این کشاکشهایی سیاسی گروهی در کشور مانده و با مصائب آن ساخته و کشته داده بودند و گروه دیگری مهاجرت کرده و باز در وضعیتی بلاتکلیف به سر میبردند، تشویشی که در چشمهای نویسنده در زمان پخش مستند است انگار اطمینانخاطری که او در خود سراغ داشته را هم میگیرد. کورسرخی کتابی است خواندنی، همراه شدن با مردمانی که با جنگ به دنیا میآیند و در کنار آن زندگی میکنند