دستان عنبر به طرف گلوی خاله باجی رفت، سنجاق روسری باز شد و روسری سر خورد از روی شانه ها و به روی فرش افتاد. آفتاب بی محابا می تابید و گرمی مطبوعی به خنکی فروردین ماه می داد. گنجشکان جیک جیک می کردند و خاله باجی صدایشان را نمی شنید. کلاغی به روی ایوان نشست، چند ثانیه ای اطراف را نکاه کرد و غار غار کنان بلند شد و رفت. خاله باجی باز هم صدا را نشنید، ولی لحظاتی بعد صدای فریاد و جیغ خودش را شنید و اندام لرزانش را دید که به دنبال جایی برای پنهان شدن به زیر شال عنبر عطار رفت ولی عنبر تکان نخورد، حتی سعی نکرد ملافه را بردارد و خود را با آن بپوشاند، سر به زیر پلک هایش ثابت مانده بود به روی گل قالی و میرزا بیگ.....