در پشت جلد کتاب آمده است : «مظفر گلوی تو را سفت نگه می دارد. اکبر پاهایت را، با چشم های سیاهت حتی تا لحظات آخر هم به من زل می زنی. از بین این همه آدم چرا به من کینه داری؟ گمانم هیچ ابزاری نتواند شدت سیاهی چشم ها را دقیق بسنجد. مظفر زیر لب بسم الله می گوید و کارد را به گلویت می کشد. تا چند ثانیه هنوز خرخر می کن. اکبر پاهایت را رها می کند تا برای خودت هرچقدر خواستی دست و پا بزنی. چشم هایت سیاهی خود را دارند، اما دیگر شفاف و تیز نیستند. نفس عمیقی می کشم، از شر چشم های سیاهت خلاص شده ام. پروانه تو را نذر حاجاتش کرده. می توانست از محتشم اسماعیل حاجاتش را درخواست کند. بدون خونریزی و صرف پول. اما از آنجایی که همیشه فانوس به دست در تاریکی، هر جا که مظفر گفته او هم رفته، پس این بار هم دعایش را به این وش به درگاه خدای خودش می خواند.»
کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم؟