محمد لحظه ای چشمانش را بست. به یکی از بچه ها گفتم شست پاهایش را جفت کند. محمد چشمانش را باز کرد و نگاهی محزون به من انداخت. از زنده بودنش خوشحال شدم. دیدم دستش را به آرامی روی زمین می کشد. اول فکر کردم دارد جان می دهد. بعد دیدم نه، دستش را منظم می برد و می آورد. کمی که دقیق شدم، دیدم دارد می نویسد: امام... امام... دلم را بدجوری سوزاند. افسر عراقی هم همان نزدیکی بود. وقتی فهمید قضیه از چه قرار است، گفت:« این خمینی با شما چی کار کرده؟ داره می میره می گه خمینی» بعد شروع کرد به کتک زدن ما.