رمانی پراحساس که ساز و کارهای فانتزی را واژگون می کند.
یک ماجراجویی مسحورکننده.
رمانی کمیاب، عجیب و درخشان.
تاریکی در مقایسه با جایی که «جولیا» عازم آن شده بود، یعنی عالم یأس، تور مسافرتی بود. در عالم یأس، هیچ چیز رنگ نداشت. ای کاش یأس از تاریکی ساخته شده بود، از تاریکی نرم و مخملی، تاریکی ای که «جولیا» بتواند در آن گلوله شود و بخوابد، اما به مراتب از این حرف ها بدتر بود. تفاوتش مثل تفاوت صفر و مجموعه ی تهی بود، مجموعه ای که چیزی در آن نیست، حتی صفر. این تنها ظاهر قضیه بود، عمق فاجعه دیگر بماند.
دنیای دور و برش، یعنی دنیای معمولی، دنیای پیش پا افتاده، برایش مثل زمینی بی حاصل و بد آب و هوا شده بود. خالی بود، دنیایی پساآخرالزمانی: مغازه های خالی، خانه های خالی، اتومبیل های از کار افتاده با صندلی های سوخته، چراغ های راهنمای خراب که بر فراز خیابان های خالی تاب می خوردند.
آن بعد از ظهر پاییزی گمشده به سیاهچاله ای تبدیل شده بود که گذشته ی او را تمام و کمال به داخل خودش می مکید. آدم هم از شعاع «شوارتزشیلد» که می گذشت، دیگر واقعا سخت می توانست خودش را بیرون بکشد.
چرا باژ نسبت به بقیه انقدر قیمتش کتاب هاش بالاس😤