قاضی با دقت به مرد تاجر نگاه کرد و بعد گفت: (درست است. یادم آمد. آن روز تو به کمک خدمتکار من کوزه ها را به زیرزمین بردی و در آن جا گذاشتی. حالا هم با برو و کوزه هایت را بردار و ببر.) مرد تاجر خوشحال شد و همراه خدمتکار به زیر زمین رفت؛ اما طولی نکشید که ناگهان صدای فریادش بلند شد و...