هنوز آفتاب نزده بود. کوچه ها تاریک و خلوت بودند. هرچند وقت یک بار، صدای پای عابری سکوت صبح را می شکست. بهلول برای چندمین بار سکه هایش را شمرد. بعد آن را داخل کیسه کوچکی ریخت. کیسه را در میان شال کمرش جا داد و آهسته و بااحتیاط از خانه بیرون آمد. او تصمیم گرفته بود پول هایش را در خرابه ای پنهان کند و...