هوا گرم بود. بهلول زیر سایه درختی نشسته بود و چرت می زد. مردم در کوچه و بازار در حال رفت و آمد بودند. بعضی از آن ها با دیدن بهلول حرفی می زدند و با او شوخی می کردند. بهلول هم جواب آن ها را می داد. مرد چاق و شکم گنده ای به همراه چند نفر از دوستانش از آن جا عبور می کرد. آن ها با صدای بلندی می خندیدند و...