معین گوشه ای روی زمین نشسته، به دیوار تکیه زده و یقه ی لباسش پاره شده بود. گویی با کسی درگیری داشته، خیره شده بود به الهه و دود سیگارش به هوا می رفت آرام آرام. الهه همان جا روی زمین افتاده و بیهوش شده بود. چه سرنوشت بدی برایش رقم خورده بود. شاید خودش هم مقصر بود!
مهران که رسید، با دیدن اوضاع و احوال خانه خیلی زود به ته قصه رسید. معین را خوب می شناخت. بار اولش نبود که به این صحنه ها برمی خورد. بارها و بارها پا به این میدان ها گذاشته بود. کارش همین بود، جمع وجورکردن گندکاری های برادرزاده ی هرزه اش…اما این بار فرق داشت، این دختر ناصر بود… دختر نزدیک ترین رفیقش. معین با دیدن مهران به سختی از جا بلند شد و مقابلش ایستاد. مهران با نفرت و انزجار به سرتاپای شلخته و نامرتب معین نگاه کرد. به عنوان یک مرد حالش از هم جنس اش به هم می خورد! در لحظه ی اول سیلی محکمی زیر گوش معین خواباند و گفت: «کثافت.»