بوی عود فضای اتاق را پر کرده بود. پرده ها افتاده بودند و تنها سایه روشن اجسام بیشتر از حد واقعی شان روی دیوار اتاق جا خوش کرده بودند. سکوت ناخوشایندی فضای اتاق را پر کرده بود. هاله ی دود عود در نور کم شمع، وحشتناک به نظر می رسید. تپش قلب سراسر وجودش را گرفته بود. هیچ چیز جز دود در آن لحظات پر از ترس و واهمه دیده نمی شد. عمق احساسش چیزی جز ترس نبود. صورتش از وحشت سفید و بی روح شده بود درست مانند یک انسان در حال مرگ. سرانجام با هزار زحمت زبان سنگینش را که حس می کرد در آن لحظات چند کیلویی به وزن آن اضافه شده در دهان چرخاند و گفت:
- نیلو من می ترسم. می شه دیگه تمومش کنیم؟
- هیس؛ خفه شو یاسی! بذار به کارم برسم.
- نیلو من پشیمون شدم.
نیلوفر با همان چشمان بسته در حالی که سعی داشت آرامش و تمرکز میمیک صورتش برهم نخورد، گفت:
- یاس لطفا تمرکز منو بهم نزن! تو داری از خودت انرژی منفی تو فضا ساطع
می کنی. اینطوری روح شرایط لازم رو برای احضار شدن پیدا نمی کنه.